سفارش تبلیغ
صبا ویژن
در گذشته های دور... (چهارشنبه 87/6/20 ساعت 6:17 عصر)

در گذشته های دور، مجسمه ساز، نقاش و هنرمندی بود چنان چیره دست که هر گاه مجسمه ای می ساخت، به سختی می شد آن را از آدم واقعی تشخیص داد. یعنی آنقدر زنده و طبیعی و شبیه!
روزی طالع بینی به او گفت که ستاره ی عمرش به زودی خاموش می گردد. وحشت سراپای وجود مرد را فرا گرفت. او که مثل هر انسانی می خواست از چنگال مرگ بگریزد، در این باره عمیقاً فکر کرد و به این راه حل رسید که یازده مجسمه از خود بسازد و هنگامی که مرگ درش را کوبید و فرشته ی مرگ از در وارد شد، در میان آن یازده مجسمه ایستاده و نفس در سینه حبس کند. او به این ترتیب نقشه اش را عملی ساخت و روز موعود فرا رسید.
فرشته مرگ پاک گیج شده بود و نمی توانست به چشمانش اعتماد کند. تا به حال چنین اتفاقی برای او نیفتاده بود ــ عجب اوضاع درهم و برهمی ! همه می دانند که خداوند هرگزدوازده آدم مشابه خلق نکرده است؛ او همیشه موجودات بی همتایی می آفریند. خدا هرگز به هیچ کار یکنواختی اعتقاد ندارد. او که خط تولید کارخانه نیست؛ کاملاً مخالف نسخه برداری است. کار او فقط خلق نسخه های اصلی است. چه اتفاقی افتاده است؟ دوازده نفر دقیقاً شبیه هم؟ اکنون جان کدام یک از آنها را باید گرفت؟ آن هم در حالی که فقط یکی باید جان بدهد...
فرشته ی مرگ قادر به تصمیم گیری و انتخاب نبود. گیج و نگران و عصبی به نزد خدا بازگشت و پرسید: " چه کار کرده اید؟ آنجا دوازده نفر آدم، درست مثل هم هستند و من وظیفه دارم فقط یکی را بیاورم. آخر چطور آن یکی را انتخاب کنم؟"
خداوند خندید و فرشته ی مرگ را نزدیک خود خواند و دستور کار ــ کلید تشخیص واقعی از غیر واقعی ــ را به دستش داد و گفت: " فقط به آن اتاق کذایی برو و جملاتی که را گفتم برای هنرمندی که خود را لابه لای آن مجسمه ها پنهان کرده، بازگو کن! "
فرشته ی مرگ پرسید: " آخر این چه اثری می تواند داشته باشد؟ "
خداوند پاسخ داد: " نگران نباش. فقط برو امتحان کن ."
فرشته ی مرگ در حالی که هنوز باور نداشت که این حقه کارگر بیفتد، سر وقت مجسمه ها رفت. اما وقتی خداوند امر کرده، باید که فرمان او را بی چون و چرا احرا کرد. او وارد اتاق شد، به اطراف نگاهی انداخت و بدون آنکه شخص خاصی را مخاطب قرار دهد گفت : " جناب! همه چیز بی نقص است، جز یک چیز . شما در عین شاهکار کردن، یک نکته را فراموش کرده اید. اینجا یک اشتباه وجود دارد. "
مرد هنرمند که پاک فراموش کرده بود که باید پنهان بماند، از جا پرید و گفت: " کدام اشتباه؟ "

مرگ خنده ای سر داد و گفت: " خوب گیرت آوردم! این تنها اشتباه توست. تو نمی توانی خودت را فراموش کنی. حالا بیا، بیفت جلو که برویم





لیست کل یادداشت های این وبلاگ ?
 
  • بازدیدهای این وبلاگ ?
  • امروز: 0 بازدید
    بازدید دیروز: 0
    کل بازدیدها: 2817 بازدید
  • درباره من
  • اشتراک در خبرنامه
  •  
  • لوگوی دوستان من
  •